سلام عزیز
سلام
دارَد باز این آفتاب از زیرِ زوارهایِ دَر تو می آیید و می گویید
خدا بیدار است
می بینَد
تا صبح نشده این سلام بگذار کمی دل پُری اَم را بگویَم
سلام علاقه ام
خوبی
می دانی این روزها اینجا برای ِ هرچه داشته و ناداشته ها تعریفی کرده اَند
از
بغضِ آرزوی ِ نارسیده و ناداشته شان
آنکه خدا نمی دانَد
بُغضِ نوشتنِ مرا کفر می نامَد
آنکه شعر نمی دانَد
شعور عشق را عبس و بیهوده می نامد
غزل به نامِ کسی است که
بغل, نمی دانَد
قصیده در هزار چَمِ قصه می روَد
عجیب که حالا کلاغ ها هم عاقل شده اَند وُ بهانه یِ نرسیدنِ دروغ نمی شَوَند
قلم یعنی
گرفتنِ ساختمانی چند
به قیمتی چند!
عجیب که نه حرمت قلم می دانَد سفارش گر
نه حرمَت کارگر را
نقش گَر
شعر یعنی هر آنچه گفته شَود
نوشته شَوَد بی ما
نه مایی تشکیل شده از من و تو را
نه ,
ما یِ شان یعنی
یکی
یک تن
همان آقا
یا
آغا
عجیب که قالبِ شعر دانایی چو
مَنی است وُ
توانایی نقش در خیالِ همه
بی یک سطر تحملِ سختی ِ تیاتر و صحنه !
معترضانِ دروغ
راست را یک نقطه نمی توانند طی کنند وُ روندِ گان راستی
یا در بندِ داناییِ مطلقِ خویش اَند
یا بند و شلاقِ دانای ِ کُلِ نادان
عرق برچهره شرم
هَم
شلاق دارَد دَر دودِ منقل ها و باقی ها شان
شعور پاداش دارَد و به به و ُ چه چه اگر که با شَوَد
نه بَر
آنها
عشق
یعنی جنگ
کوکی
کمی و ُ خامی
یعنی خدا اگر که آنها باشَند
نه
تو
تو عزیز, خدا
جبهه همیشه معنایی دارد هزار وُ همیشه
سنگر طوافی دارد هفت بار, هفت دور
پرسشِ چرا دور
کفری دارَد باز, هزار
طناب دارد وُ دار
کُشتن به هر چه و هر نامی
ساده است
خیلی ساده
تفنگ
موشک
چیزهایِ عجیبی که هیچ وقت , هیچ گاه این همه اتم های ِ بینوا را به خدمت
نمی گیریم
ما که همه علاقه مان نان است و چای
وَ
همه کفر مان شرابی که آن هم می گویند
کفاره دارَد
نه طناب
ساده بگویم
شاعر همه توانش را نه اینکه می نویسد
که هوار میکند
روی ِ شعری را که, فقط بگوید
مَن !
انگار همه علاقه شان دوباره به تفگ رفته به جنگ به جدل های ِ بیهوده
سلام علامت هرچه باشد
علاقه نیست !
درود واژه ای است در تقابلِ با سلام
و َ همه از همه چی و هر چی می دانَند
جز
دوستت دارم
نمی آیی
نمی آیی عزیز
این فصل دانایی ِ آغوش می خواهد
هرکه با فقط
یک کلام
درود
می شوَد کمی بحرفیم با هَم .
افشین صالحی
...