سلا م
علاقه یِ همیشه یِ همه روزَم
سلام داشتهایِ فروانِ خیالَکَم
باقیِ روزهای ِ همیشه اَم , از ابتدای ِ شروع نوشتنِ مشق هایِ مدرسه , نه حتا
از ابتدای ِ شروع شنیدَنِ آواز تا حال
سلام
سلام همیشه اَم
حالِ امروزَت در کجایِ جهان گرفته است که این همه بهار سرد شده است؟
چند بار بگوویَم موهایَت را از باد عصر وُ بارانِ ضهر مخفی کن؟
چند بار بگویَم مراقبِ خیالِ این روزهایِ بهاریَت باش
مراقبِ لحظه هایِ خلوتِ باران آلوده ,
شلوغ
دیشب نمی خندیدی , حرف نمی زدی
بُغضی غریب را در گلو بغل کرده بودی و هی نگاه وُ نگاه می کردی مسیرِ خسته ای را که تا
آغوشِ خواب می رسید
تو خوابَت بُرد , حتا قبل از رسیدنَت به خواب ِ من
حتا قبل از سوار شدن بر امکانِ رسیدنِ بوسه
امکانِ مستقیم هم آغوشیِ خواب ناک
تو خوابت بُرده بود وُ ما نگاهَت می کردیم
گفتم سردش شده است بگذار برایَش یک آغوش پتو ببرم
نگذاشت !
گفتم بگذار کمی نزدیک تر شوم
چایی بریزم با خرما یا قند فروان شاید سردیَش شده باشد
باز نگذاشت
خواستم از دور عطرِ بوسه ای دَهم در خواب , برخواب
شاید لبانِ خشکِ نرسیده اَت نَمی , گیرد , تَر شوَد
شاید عطرِ عبوس از چهره اَت دور شود و شاد شوی
می خواستم برای ِ تو یک بغل گریه آورم تا بغضِ نترکیده اَت هق هقِ بارانی گرد وُ ابری راهی ِ
آسمان
اما نگذاشت
نه اجازه آب قند داد نه حتا فرصتِ یک بوسه یِ سوار بَر باد
نمی دانَم شاید او چیزی از تو م دانست که من نمی دانَم
بعد باهَم راهی ِ همیشه یِ بهار شدیم راهی ِ فصل های ِ قبل
راستی تا یادَم نرفته بگویَم چقدر این خیالِ تو خوب است , چقدر مودب , حرف شنو
حالِ امشبَش را نمی دانَم هِی نگذاشتن هایِ مُدامَش را اما
خیلی خوب است , خیلی
اگر بدانی چه حالی باهَم می کنیم
( از من دلخور نباش به جان همیشه یِ بهار دیشب ,خیالت نگذاشت غریبه که نیست خیالِ خودَت
هست , مثلِ تو لج بازوُ یکدنده , نه که می گویَد حرف فقط باد است چانه زدن خسته گی ای الکی
خودت را که می شناسی تو را به این راکدِ آبِ یک پیاله که تعارفش کردم مرا به جانِ آن نیانداز
تو نیستی کُلی تنهایی هایِ مرا به شانه می گیرد وُ...خودت که بهتر می دانی )
***
آخی
بیا این جا را نگا کُن اولین بنفشه ها از ته باغ در آمده اَند و اولین آلوچه ها شکوفه ها داده
بیجارها کم کم گرم می شوند وُ نشاها سبز
آب ها از نهرها به جوی ها می رسد وُ از جوی به برکه وُ از برکه به باغ وُ بیجار
بوته های ِ چای آماده یِ شکفتن وُ بیجار ها آماده یی برنج
البرز قلک سُمام را پر از برف می کُند وُ آبش را ذخیره فصلی داغ
خیالَت هوای ِ تابستان را کرده است
می خواهد تمام سالِ نبودنت را مرور کند
دستم را هی می گیرود وُ در این روزهای ِ تازه یِ سال به همه فصل های ی قبل سر می زند
پاییزش را نوشتم وُ زمستانش را که گفتم
حالا داریم سمت گرما می رویم تابستانی عزیز که نبودی وُ با هم بودیم من وُ خیالَکِ گَرم اَت
بیا برویم آن سوی رودخانه تنی به آب بزنیم
جاریِ جریان رودخانه می شویم, آب از تن ِ تو عبور می کند از گودی پستانهایَت رد می شود واز
نوکِ انگشتانت به باقیِ عمق آبها می خورد
راستی تو یادت هست آن روزهای ِ خوشِ قبل را
نممی دانشم به تو گفته بودم یا نه اما حتا به آب هم حسودیم می شد وقتی که تنِ تو را لمس می کرد
به ماهی ها وقتی که نوک انگشتانت را میک می زدند
به سنگهایی که بر آن راه می رفتی
خیالت دارد چَپ چَپ نگاه می کند
آخر وقتی با تو حرف می زنم تنها می شود , بیشتر خجالت می کشد که نبودنت را نمی تواند,
باشد
خیال , خیال است دیگر
( راستی تا سرش به هندوانه گرم است برای ِ تو بگویم
تابستان دلش گرفته بود
بوته های ِ چای سوخته وُ حسرتِ روزهایِ سوخته اَش هم بلند بود
از صبح آفتاب سلام , داغ بود تا غروب ِ خدانگهدار وُ شب های ِ بیقرار
نگاهش به آسمان بود
به باد
به بَر
به هر آنچه که شاید تنِ تو را برای ِ رود آورد
تا جان گیرد , تا آسمان ببارد
طفلی خیالت چقدر سعی کرد
چقدر زور زد اما...
نیامدی تابستانِ قبل تب کرد وُ مُرد )
دیر شده است
خیالت خوابیده
اینجا بهار شده است لعنتی
بیا
تو را به یک یک روزهای ِ سال
تو را به تک تک شکوفه هایِ نارنج
به عطرِ میوه هایِ نارِس
تو را به جانِ کبودِ آسمان , به قطره قطره لذتِ باران
تو را به جان خواب قسم
تو را عمقِ عمیقِ چشمانَت
به دانه دانه , به نخ نخِ موهایَت ,مژگان وُ ابرو وُ کمانِ لبانَت
تو را به جان ِ بوسه
به جانِ خاک
تو را به چشمِ این همه درخت
به ریشه های ِ این همه برگ
تو را به هر چه همیشه هست قسم
یک امسال را دِق نده
راستی پتویَت را بینداز, خیالَت سرد است
افشین صالحی
...