چهقدر از قیافه خودم خستهام
چهقدر خوب است که آینه فقط،
تو را نشان میدهد
انگار خودم را کُشتهام
یا چنان از خودم رَد شدهام، که تمام قد
لِه شده ام، بعد
تو
چهقدر نبودنت بد میبارد
از آسمان بد میبارد وُ از زمین
بد میروید
ازخواب کابوس میبار دوُ از بیداری
درد میروید
از همیشه تنهای یوُ ازدَم
بُغض میروید
چهقدر خوب است که خودم را نمیبینم
شاید هم می بینموُنمیدانم
گاهی از کنار یکی رد میشوم
سلام می دهد!
برمیگردم
چهقدر این قیا فه برای من آشناست !
چهقدر او را قبلن دیده ام!
انگار خودم بودم
وَ فکر میکنم که خودم را گم کردهام
شاید درلابه لای یکی از همین سطرها
یا در واژههایی که
هرگز تو نمیشوند
در راه مدرسه یا موقع امتحانات لعنتی
در عبور سالهایِ بیهوده شاید
شاید هم در ماسهها فرو رفته باشم
در سالهایِ دوری که، کُشتن
آسوده نبود !
آخر این روزها نفس هم کم میآورم
نمیدانَم
وَ فکر میکنم که خوابی خوبِ تو را هم
گُم کردهام
وَ همان را که صبح
هی مراحمِ ما میشد را
خوابی که بهار طولانی تر می شد وُ
زمستان
سردتر می شد را
حالا، دارم از خوابِ عجیبم
مینویسم
کنارِ قبری نشسته ام وُ نگاه میکنم
خودم را
خواب هایَم را
و قیافهای که خسته نیست
را...
کاش بیدار نشوم
افشین صالحی