بهار بود
فصلِ رویِشِ تمامِ روییدَنی ها بوُد وُ تو
نبودی
نروییدی !
وَمن دلخوور شدَم از پاییز
از زمستان
از زمستانِ بیهودیِ بی برف
از آسمانی که همیشه ماهَش
یک شکل داشت،
دارَد
یک عکس
انگار کسی به زور فصل ها را شبیه تو جابه جا میکنَد
وَمَن
دلخور شُدَم از بهار
از عکسِ شکوفهها در لابه لایِ شاخهها
از تصویرِ آب،
بَر برکه هایِ آب
از تمامِ آنچه که ادایِ تو را میکشند
بهار بود وُ تو نیا مَدی وُ
مَن ...
از بهاری که راحت
از مَن گذشت وُ مَن.
.
نگذَشتَم
نه این که دوستَش نداشتَم، نه!
نه این که بهار نبود وُ شکوفه نبود وُ عطری از نارنج در هوا نبود
نه حتا این که تابستان شروع شُده بود وُ
هوا گرمِ گرم بود وُ بهانه ها داغ وُ عاشقانهها،
سرد
نه!
نه به خاطرِ این که دریا
حالَش برایِ شنا خوب است
نه به خاطرِ این که بهار
دیر آمده است وُ زود میخواهَد که بروَد
نه !
بهار را نمی بخشَم
که عطرِ تو را از شکوفه هایی که بر گیسوانت کشیده بودَم
دزدیده است
نمیبخشَمَش
که طعمِ تو را
از دهانِ نارنج هایی که بوسیدهای
قرض گرفته
بهار را نمیبخشَم
هر گز این گوونه بها ر را نمیبخشَم
که با ادایِ تو تمام میکند
تمامِ زمستان را
حالا بیا
بیا که برایِ آمدن دیر شُده است
بیا که حالا
همان وقتِ آمدنِ توست
دیر است، بیا
بیا
تا کَمی به دردِ هَم بخوریم !
افشین صالحی
...