سلام علاقه جان
دیشب,
شب
سلام رساند
گفت بروی با ماهش حرف بزنی
می گفت ادای ِ تو را در می آورد وُ
از او،
شعر می خواهد
نه می تابد،
نه به خواب کسی می رود
وَ فقط از رفتن می گوید!
روز هم
سلام داشت
می گفت خورشید َش آن قدر برایِ تو تَب کرده
که کم سو شده
می خواست به خاطرِ گُل ها هم شده
نصیحتاَش کنی
که بتاید!
چندتایی دیگری هم بودند
مثلِ باران که گفت
ابرش
مدام دنبال توست
چترت باشد
تا خیس نشوی
یا سایه ای که گرمَت نشود.
باد آمده بودوُ
از موهایِ بسته ات ،
دلتنگ بود
خواب که می خواست
ببینی اَش!
دریا هم
این یکی حالش خوب بود
گفت تو بزگش کردی
وقتی که برکه ای بود وُ دستت را،
می شست
سلام رساند وُ دلش می خواست
تَنت را در آب ببیند
وَ دستت را ببوسد
راستی هوا
کمی نفس می خواست
نگفت چگونه، گفت
خودت می دانی!
ها!
کلی مسافر آمده بود
جاده هیچ کس را
راه نمی دهد بی شعور
می گوید جا پای تو کثیف می شود!
مثل پنجره
که هیچ کس را نمی بیند
یا در که،
برای من هم به زور
باز می شود
آن هم فقط وقت هایی
که بروَم کوفتی بگیرم ،
نمیرم
حالا خانه را بی خیال،
هیچ
فکری به حال ِ دنیا کن
دارد می پاشد!
افشین صالحی
....