دارد از این فواصلِ بدخیمِ زشت
حالم بَهم میخورد
از این دورهای بیهودهیِ
سیاه
از آه و نالههای...هِی، حالا
حالا
بیشتر از هروقتِ هردقیقهیِ همیشه
دلم برایت تنگ است وُ
جایت،
خالیست
گرما به انتها رسیدهست وُ
پاییز
تا پشتِ خانه آمدهست
به رسم قرار مُعینِ هرسال
همان باغ
همان درخت وُ همان
برگ
باید،
به باغ برود پاییز
دستی به روی درخت بکشد
نازی به روی چای
رُژی به لبهای یاس بزند
تیغی هم
به ریشهای نارنج
باغ را
یک برگ ورق بزند وُ نزدیکتر کند
به بار
به بهار
حالا سالهاست که پشت دَر میماند،
هِی باد را به دَر میزند وُ
باران را به بام
هِی عصبی میشود
طوفان میکند
سنگ به پنجره میزند وُ درخت میشکند
وَ در باز نمیشود
تا باغ پیر نشده
بیا!
دارند در میزنند
افشین صالحی
...