برایِ ستار بهشتی!
سلام
سلام علاقهیِ خوبم
حال ِ امروزت کجاست
حالم شبیه همین هوایِ پاییز است
باران به شیشه می زند
پرده کنار نمی رود
تندتر وُ تندتر می بارد
عصبی می شود
از درزهایِ پنجره پرده را خیس می کند
تا کنار برود
بارانِ دیوانه!
زُل می زند به قابِ خاکیات
قطره
می ریزد کفِ اتاق
یک بار دعوایَش کردم
چشیدمَش
شور بود
شعرت را خیس کرده بود می دانم تقصیر من بود
گذاشته بودمَت لبه پنجره
بیرون را نگاه کنی
گفتم آفتابی بخوری
غروبی ببینی
ماشینهایی که دست خالی می روند وُ
پُر می آیند را...
بخندی!
گذاشتمت باد به موهایِ شعرت بخورد
عطرت را بگیرد ببرد بپاشد،
شهر آرام شود
اینجا خشن است
بویِ نا می دهد
شور مزه بغضیست که خنده ای تفنگ به دست
امانِ گریهاش را بریدهست
باور نمی کنی!
اما
اینجا برایِ نوشتن
میمیری!
باید برایِ تو کمتر بنویسم؛
ننویسم از خانهای که خاطره داریم
ننویسم از آلودهگی شهر، دار
داروغه
ننویسم از خوابهایی که برامان دیدند
داری باز میخندی!
حق داری، اما
به جانِ همین سطر شوخی نمیکنم
برامان خواب هم دیده اند
آنهم چه خوابهایی
چه جاهایی
گفتم کنار پنجره باشی ببینی که دارد
شهر میمیرد
گفتم ببینی بدانی کجایِ واژههام، تلخند
دلگیر
دلخور
سیاه پوشند
دیروز قلمِ دوستی دربند
وَ کمر مادری در شهر
شکست
بیل می زد
کار میکرد
اول برایِ مادر نان میخرید
بعد برایِ خانه چراغ
برایِ کبوتران دانه
برایِ کودکان رنگ دانه
که روزهاشان را رنگارنگ کنند
آخر خودش مثل ما بود
نسلی که رنگ ِتمامِ رویاهایِ کودکیش
یک مدادِ سوسمارِ دندان گرفته بود!
بعدتر چیزی اگر میماند
قلمی میخرید وُ کاغذی
که برایِ تواَش بنویسد
جرمش همین بود!
هرگز او را ندیدهام
نامش را تا حال نشنیده بودم
اما خوب میشناسمش
من این درد را چشیدهام
میچشم
شعرت کنارِ پنجره بهانه بود
که باز شود
که پرده کنار روَد
وَ شهر ببیند
که دارد میمیرد
بنویسیم میکُشند
ننویسیم میکُشیم
بنویسم، ما را
ننویسیم، خود را
باید کاری کرد.
افشین صالحی
....