عزیز دلم
پاییز چند!
قدم که فصل ندارد
درد که ساعت وُ جا ندارد
بهار هم از ما جان میگیرد
گفتم بیا راهی برویم
قدمی بزنیم وُ
بریزیم
کرمهایِ متعفنِ درد را
پاییز بهانه است
اصلن میخواهی همین فردا
یک فصل تازه درست کنیم
علاقه چطور است
نامَش را می گوییم
هفته را چی،
انگولک کنیم
روزهایِ خوبَش را دوتا دوتا کنیم
بدها را پاک
شنبه خوب است
یکشنبه
میخواهی سه شنبه نباشد
جایَش انار بگذاریم
نارنج
آخر همه جا حرفِ سیب است
بذار جمعه را پاک کنیم
با آن غروبِ گُه
تعطیلی بخورد توی ِ سَرَش
می خواهی اول سال را چندشنبه باشد
ساعت چند
عزیزِ من
هفته چند روز باشد خوب است
سال
ماه
دوازده سی
عدد که مقدس نیست
نباشیم
هیچ است
چیزی برایِ شمارشِ روزهایِ نبودن
یک جور یادِ هم را کردن
راستی!
چند روز ندیدَمت
چند وقت نیستی
بهار یا هرچی
دلم برایِ تو تنگ شده
باور کن چیزی مقدستر از ما نیست
بالا ماییم
وبالاتر از ما عددی نیست
اینجا پاییز شده است
وَ بی تو
به هیچ دردی نمیخورَد
میبوسمت!
افشین صالحی
...