می دانی
نبودنت بدبختِمان کرد!
تو نه...
شعرها
بد بخت شدیم!
اول چند کلمه بود
بعذ کلی کتاب برای خواندن
کم کم نوشته شدند
حالا
بدبخت شدیم
هر دو بدبخت شدیم!
نبودنت انگار شعر شده
من هم شاعر!
حالا باید مودب باشم
تو را شما بگویم
سینما بروم سیگار بکشم
( نه اونجوری که باهم می رفتیم تخمه می شکستیم ساندویچ میخوردیم....
ولی فیلم را میدیدیم ! )
باور میکنی باید حواسم به سلام باشد
نه خودِ سلام،
نه!
به این که، به که باشد
به یکی باید درود بگویی به یکی دروغ
بدبختی که فقط همین نیست
نباید مشروب بخوری
که یکهو چیزی بنویسی وُ یکی بیاید بگو هوی
شاعر رو
چاییم هم باید کافه باشد
قهوهیِ تَرَک برداشته
بدتر از همه لیوانم که
باید فنجان باشد
راستی تو میدانی شاعر اگر باشی کلند یه جوری هستی!
ریشت را بزنی،
سوسولی
نزنی،
مصیبتی!
موهایت باید همه جوری باشد
گاهی کم وُ بلند
گاهی پُرپُشت وُ کچل
کتابِ خودت را باید بخری
بفروشی
مراقب شعرهایت باشی
دوسوته رفته مجوز گرفته نگرفته چاپ شده
به نامی که نمیشناسی، نمیدانی
بشناسی وُ بدانی هم کتک خوردی،
زندانی
البته هنوز یه چیزهایی مانده
مثل قرمه سبزی که انگار شاعر هم میتواند دوست داشته باشد
یا سیر که هنوز کسی کاری به آن ندارد
لابد چون بو می دهد!
شاعر نباید معطرباشد
بویی عرق هم ندهد
حق ندارد هر چی بگوید
هرجابرود ... عاشق
فقط یکبار
یکجا
مرگ اما همیشه
هرجا
هر وقت
شاعر همیشه میتواند بمیرد!
حالا تو هِی خودت را جر بده بگو
بخدا من آدمم، آدم
مثل همه آدمهایِ دیگر
میخواهم گاهی بخندم
خُل شَم
چرت وُ پرت بگم
نمیشود نمیشود نمیشود
اصلن میخواهم طو را دسته دار بنویسم
لعنت به رفتنَط
افشین صالحی
...