همین را میخواستی؟!
که کوچه خیابان شود
خیابان خدا وُ
خدا بن بست
که خانه پَر شود وُ خاک پَر شود وُ باغ پَرپَر شود وُ
ما،
کتک خورانِ بازیِ کلاغ پَر
که تو بروی وُ هِی بروی وُ هِی بروی وُ
هِی رویَت نشود که بیایی
که بگویی دیری
که بگویی دوری
که بگویی دیر شده است، دوری!
که هِی چای سرد شود وُ
هِی کهنه
که باران دیر کند
که ناودان پیر شود
که ابر بمیرد
وَ حیات بویِ گند بگیرد
همین که من عاشق باشم وُ تو نباشی
من دوستت داشته باشم وُ
تو ژست داشته باشی
اینکه تو شعر داشته باشی وُ مرا
نداشته باشی وُ
من.
همین چیزهایِ زُمختِ عحیب را میخواستی
همین درهایِ مضحکِ بیهوده را
همین دلتنگیهایِ هِی هر دو را
همین که دور باشی وُ دلتنگ باشی وُ نگویی
که درد میکشی
همین را همان موقع میگفتی لامسًب!
خودم به تو درد میدادم
تنهات میگذاشتم
دلتنگت میکردم اما
تنها نمیشدیم!
که هر کدام یکجا تنها باشیم
که ما نباشیم!
همین؟!
افشین صالحی
...