سلام
بیا برویم طرفِ کوه
لایِ بوتههایِ چای
این پایین همهچی زمُخت شده است
همهچی سخت وُ سِفت
برویم لایِ بوتههای چای
لابهلایِ درختان، بوُر
فوقاش چندساقه پاهایمان را خراش دهد
- -وای!
- -چیشد؟
- -همش تقصیر تو بود، پام تیغ رفت
- -آخی
همین جا بشین بذار بردارم
لعنت به این تیغهایِ لعنتی!
( وای دمشان گرم
پاهایت دردستهایِ من است، نه اینکه شاد باشم وَ درد کشیدنت
خوشم بیاید، نه!
این تیغِ کوچک انگار با من دوست است
ایجان
دستهایَم دارد تو را لمس میکند !
)
- - چیکار میکنی پس؟ مُردم از درد
- - الان، الان
- ( لعنت به من دارد درد میکشد علاقه ام وُ من ... من .. !)
- کو؟!
اینجا که چیزی نیست
چیمیگی
الکی آخ آخ میکنی
وای؛
تو قهر کردی
خاک بر سرم که دیر فهمیدم!
تو تیغ نداشتی
تو دوستَم داشتی
افشین صالحی
...