دیروز، باران آمده بود در زد دَر، شکستههایَش را بههم چسباند وُ خودش را جمع کرد وُ باز نکرد ! خواب رفت، سَری به تخت زد تشک را برعکس کرد پرده از پنجره کشید وُ به رویِ خود انداخت وُ خود را چِغر گرفت، که دیشب خواب بودی ! پرده از پنجره رفت وُ آفتاب آمد دیروز ... ای بمیرد این تخت،این پرده، این بارانِ بیموقع ای بمیرد دلِ نازکِ بارانی که بارید و بر دَر گریست تا خبرِ شکستنِ ناودان را دهد ای بمیرد دلِ خونِ ناوانی که بغض کرد پوکید ای بمیرد این دیوار این دیواری که آفتاب را دید و نَمَش خجالت کشید وُ ریخت ! فرشی که خاک گرفته بود و پایِ تو را نگه داشته بود سنگین شده بود و خودش را نشسته بود ای بمیرد این چایی، که دمش گرم نشد بمیرد این قابی که عکسَت را شُل نشد برکهای که رویَت را شست و خودش را چلاند وُ خشک نشد ای بمیرد این من ! این منی که اینهمه دَر را درد داد این منی که اینهمه چای را تلخ کرد منی که آفتاب را پشتِ پرده نگاه داشت ای بمیرد این من این من ! این منی که تخت را غبار نشاند وُ تو را دوست داشت !
افشین صالحی ...