سلام علاقهیِ خوبم
علاقه جانِ من
خوبی
دارم صدایَت میکنم
بلند وُ رسا
مثل روزهایِ بالایِ کوه،
پهنایِ دریا
من علاقه میگفتم , تو
جانم
دارم، دوباره با همان نگاه
صدایَت می کنم
اصلن نه، ببین
علـــــــــــــــــــــــــــــــــــــاقه
دیدی؟!
دیگر نه داد میشنوی، نه
بیداد
حتا فغان وُ شیون وُ فریاد را که
برگردی، نگاه کنی
_ چته؟ صدات رو پایین بیار، چرا هوار میکشی
خُب نمی..ش..
خوو ندیدی!
می دونی از کِی صدات میکنم، از کجا؟ چه وقت؟
نگاه که میکردی کُلی حرف زده بودیم
کلی راه رفته بودیم
نگاه که میکردی کُلی روز رفته بود وُ غروب از کوه رسیده بود
نگاه که میکردی یعنی شنیده بودی
یعنی دوست داشتی هِی صدا شوی
هی بشنوی، علاقه
که هی ببینی بلندترین صدا برانامِ توهِ
.
حالا نمی بینی
نمیشنوی...
میدانم مشکل منم
منمکه خیلی نزدیک شدهام، خیلی
آنقدر نزدیک که نمیبینیم
نمیشنویم
میدانم
باید دور شوم
دور
آنقدر که باز ببینی وُ بشنوی وُ بخوانیام
چهقدر این صبحهایِ سلام خوب است
از فاصله، از دور
از جایی که شنیده شود
وَ خنده...
عطرچایِ تازه میآمد
بویِ صبح های ِ زود
داشتی بر ماسه میدویدی
آفتاب سلانه سلانه از دریا بالا میزد
بیا
بیا تو هم نگاه کن
دنبال ِشیطنتهای کودکیات بودی
چند خط زرد بر دریا نوشته شد
یکی تا زیر پایِ تو آمد، ایستاد.
به موج خوورد وُ خَم شُد انگار برایِ تو تعظیم میکرد
چهقدر خیس شدهای!
سرما نخوری
کجایِ اینوقتِ دریا باران بود که این همه تَری
بیا بگیر
این شعر را تازه نوشته نوشته ام
داغ است، نسوزش
_ نه، دستَم به شعرهات عادت داره
گرمم میکنه بده
خُب پَس بلند بخون بذار بشنویم
من،دریا ...
صدایِ تو با دریا خوب بود
با خواب
جوری عجیبی بود
رویا رشد میداد
زیبایی بزرگ میکرد
لبخند توضیع میکرد وُ جهانِ فردا را
روشن
بلند
بلند تر بخوان خسیس
_ اَه
خجالت میکشم
تو هم هِی گیر میدی بخون بخون
دریا ایستاد
آفتاب در جایش محکم شد
باد از وزیدن بازماند
پرنده ها ساکت شدند وُ ماهی ها نزدیک آمدند
نه مرغی ماهی میخورد
نه برگی جُنب
دیدی؟
خدا هم دارد صدای تو را گوش میدهد
وَ به من غبطه میخوورَد
خندیدی
باران گرفت
باد به آب خورد وُ آب به موهات وُ موهات
به چشم هایِ من!
به لبام
ای جان علاقه
چه مزهاش خوب است!
دریا سرش پایین بود
از موج افتاد وُ نگاهت میکرد
گفتم بده گناه دارد موج
شانه ات را در آوردی
چند نخ موهات رو به آب دادی
چند تاری به باد
موج موهات رو بُرد/ دریا شاد شد
گریست
باد به چشمهات خوورد
ای بابا دارند دعوا میکنند
_ نه بازیشان گرفته
کارِ همیشهگی شان است
زبانشان را می شناختی
دردهاشان را
حتا بازیها و شوخی هاشان را
مثلن باد موهات رو میکشید_ دریا به رووت آب میریخت_ پرنده با صدایِ تو می خوند
خدا...
تو با همه رفیق بودی
با همه شاد
باد موهات رو از دریا گرفت به آنچه از تو داشت گره زد
به آسمان داد
به ابر خورد باران شد به زمین ریخت
موهات به نهر رسید وُ نهر به دریایَش بُرد
گفتم دیدی!
انگار تمامِ دنیا رو رفته بود وُ باز با موجی آرام به پایت آمد
آفتاب بالا آمد
وَ روز شروع شد
سلام.
علاقهجانِ من
من دوستت دارم.
افشین صالحی
...