سلام صبح عزیز
او را ندیدی؟
همین دَمدَمایِ تو بیدارشد،
کهیک روزِ خوب باشی!
-سلام آقا
از او نپرس خواب بود، ندید
تازه صبح فکر میکند خودش برایِ خودش خوب شده است
هر روز همین فکرها را میکند
هنوز هم حواسش نیست که آمد او را بوسید
سلامش داد وُ
گُل به رُخِ آفتابَش بخشید وُ
او را صبح کرد
بعد سری به من زدو سراغِ حیاتَم را گرفت
من خسته بود
رووم برگهایِ خیلی ریخته بود وُ
بیحوصلهگیهایِ مدام داشت
به من آب پاشید،
مرا جارو زد
گُلهایِ باغجهام را بوسید و هوایَم را بویید وُ
مرا تازه کرد
مرا حیاطِ قشنگی کرد
وَ به باغ رفت
سلام باغجان
خوبی؟
تو او را ندیدهای؟
علاقهیِ خوب و علاقهجانِ مرا
حیاط گفت درونِ تو آمده است
گفت...
-سلام آقایِ علاقه
چرا همین پیشِ پایِ تو اینجا بود،
بو کُن
مگر نمیبینی هوایَم طراوت گرفته وُ
لبانِ بلبلانَم ترانه
درختهایَم قد کشیدهاند و نارنجهایَم
رسیده!
آمد علفها را نوازش کرد
باد را صدا کردوُ
سلام کرد
در گوشِ باد چیزی گفت وُ
علفها را بهباد داد
ندیدید!
علفها را که با باد میرفتند و میخندیدند و میرقصیدند وُ
کیف میکردند
بعد بوتههایِ چای را بوسید
برایِشان لالایی خواند و خواباند وُ
به کوچه رفت
باور کنید تقصر ما نبود
نه تقصیر دری که در رفته بود
نه حیاطیکه غمگرفته بود و ناوانیکه شکسته و
بارانیکه نیامده بود
یا تقصیر صبح، که خواب بود
اصلن تقصیر آن کلاغِ پیر بود
که قار کرد
که قیل کرد
که قار وُ قیل وُ قارقار وُ قیل وُ قال کرد
که دلِ کوچه تنگ شده است
که کوچه دلتنگ شده است
ندیدی آقا!
چهدلَش گرفت، چه چشمَش گریست
چشمَش، به ابر خورد
باران گرفت
تمامِ کوچه را آب گرفت!
باران به رود خوُرد
رود به رودخانه
رودخانه به نهر وُ به برکه وُ کوی وُ به خانه رسید
خانه در داشت؛
دیوار داشت
خانه دوام داشت
قابِ عکسَش را داشت
کوچه را آب برد وُ
او را جاده
وَ تو را خواب!
خواب آقا
خواب
افشین صالحی
...