دارد از این فواصلِ بدخیمِ زشت
حالم بهم میخورد
از این دورهایِ بیهودهیِ سیاه
(از آه و نالههایِ هی حالا...هـــی )
حالا؛
بیشتر از هروقتِ هردقیقهیِ همیشه
دلم برایِ تو تنگ شده است وُ
جایَت،
خالیست!
حالا، گرما به انتها رسیده است وُ
پاییز
تا پُشتِ خانه آمده است
به همان قرارِ همان سال
همان باغ
همان درخت و همان
برگ.
باید به باغ بروَد پاییز!
دستی به رویِ درخت بکشد وُ
نازی به رویِ چای
روژی به لبهایِ یاس بزند وُ
تیغی،
به ریش هایِ نارنج
بعد باغ را یک برگ ورق بزند
وَ به بار، به بَر
به بویِ شکوفه و عطرِ نارنج،
نزدیکتَر کند
که شاید به دلِ یاس بچسبد وُ
بهار بروُید
باید پاییز به بهار برسد!
حالا،
سالهاست که پشتِ دَر میماند
هی باد به دَر میزند وُ
هی باران، به بام میخورد
بعد عصبی میشود
طوفان میکند
سنگ به پنجره میزند و درخت را
میشکند
وَ در باز نمیشود!
بیا
تا باغ پیر نشده
دارد در میزند پاییز
افشین صالحی
...