سلام
علاقهیِ خوبم
علاقه جانِ من
خوبی!
میدانی؛
باید بروم
دارد این بد صدا میزند
بدجور میخواند، هوار میکشد
دلم برایش میسوزد
گناه دارد این مرگ
گفتم که دیر نکن، میمیرم
گفتم که دارد تمام میشود نفسِ بیا ببینمت
تمام میشود تمام کن بهانهها را
گفتم که دارد عمر به انتها میرسد، خسته میشود
گفتم که دیر نکن علاقهیِ قشنگم
گفتم که
دارد اینروزها، مُدام دنبالم میگردد
دنبالِ منی که همیشه میبیند
منی که همیشه به او هم سلام میکنم
دارد اینروزها خودش را هی به کوچه هایِ عجیب میزند
به علیهایِ چپِ مسخره!
از کنارم رد میشود وُ
هِی میآیم میآیم میکند
مرگ هم،
شبیه تو شُده است
نمیآید!
اما، باید بروم
طفلی دلش هوایِ بردنِ مرا کرده
دارد این روزها نفسهایَم کند میشود
وَ تو را میبینم، ضعیف
دارد این روزها بد خودش را به قبر وُ
قبرستان میزند
به هرخاکی که من دوست دارم
به هرخوابی که با تو دیدهام
دارد اشاره به بشارت روزهایِ نیست میکند
به التماسِ با او بروم
راستی تو میدانی نفس چیست؟
میدانی تمام که شود آدم چه میشود
آخر همیشه تو نفسَم بودی وُ
هرگز نبودی!
این مرگ بیشرف راست میگوید
من باید میرفتم
باید همان روزهایی که ندیدمت
همان روزهایی که نبودی
هعمان وقتهایی که خسته از ندیدن وُ نبودن بودم
باید، با او میرفتم
منی که تو را هم لمس نکردم
تو را هم ندیدم اما
دوست داشتم
علاقهیِ خوبم.
بد نیست علاقهجانِ خوب
بد نیست گاهی به فکرِ کسانِ خویشِمان باشیم
کسانی که شاید دردهایی بدتر و بیشتر ازما داشته باشند
مثلِ من،
که همیشه کنارِ دردهایِ تو بودم
وَ مثلِ تو
که همیشه به فکرِ،
فقط خودت بودی
مثلِ خیلیهایِ خیلیای که دردهایِ خودِشان را مجوزِ هروقت رفتن و هر گونه بودنی
میدانند
وَ فکر نمیکنند که مرگ
قبلِ آنان سراغِ کسانی میرود که
دوستِشان دارند.
دارد این بد بختِ بدنام بَد درمیزند
انگار میترسد!
باور کن این مرگ هم میترسد
گناه دارد
باید بروم.
دارد این تکرارِ تو میآیی
این کِی میآیی، کجایی
دارد این چهقدر دوری
چهقدر از خوابم دور رفتهای
خسته میکند مرگ را
راست میگوید
حق دارد
دارد این مرگ صدا میزند...
سلام.
افشین صالحی
...