برای شهرزاد عزیز
وَ کوچِ مادرش
...
سلام
سلام همیشه علاقهام
شنیدهام که دلتنگِ دورییِ مادری!
شنیدهام که دلگیرِ رهایی مادر وُدلتنگِ ِرفتناش به جایی درهمیشهرویایی!
شنیدهام که بیتابییِ مدام داری وُ
دلشورههایی،
مداوم.
گریههایِ ناتمام میکنی وُ زجههایی بلند میکشی
میدانم!
میدانم که سوگ تلخ است وُ دوری تلختر
میدانم صدایِی نشنیدن چه بر سر آدم میآورد وُ
لالایییِ نخواندن، چه بر سَرِ
عروسک
میدانم، دیگر ندیدن چهها که نمیکند
از دلتنگیهایِ مدام وُ
دردِ مداوم،
میدانم
میدانی!
دارم هی واژههایم را پایین وُ بالامیکنم
از الف تا یایِ آخرش را میروم وُ باز میآیم وُ
کلنجارمیکنم،
برایِ یک کلام
یک جمله کوتاه
یک سطر مثلِ شاید، این:
مرا درغم خود شریک بدان
اما،
باز سر همان نمیدانم چه بگویم وُ نمیدانم چه بنویسم
میمانم!
***
یادت هست!
روزهایِ کودکی وُ دلواپسیهایِ همیشهیِ مادر از دردها وُ گریههای تو را؟
یادت میآید!
همیشهیِ نگاهی که مراقب بود وُ حواسَش
جمعِ به تو بود
وقتِ بهانههایِ کودکییِ تو وُ
دستهایِ نوازشِ خستهاش را چه؟
آنروزها برای بوسهای هزار بار آه میکردیم وُ
دردِ دروغ را
آخی لوس میکشیدیم
که مادر بیشتر نگاهِمان کند!
برای هرچیز ساده که میخواستیم دردی بهانه داشتیم وُ
مریضیم وُ گریهای را
در جیب
آن روزها کودکی میکردیم وُ در کودکیهامان،
دلواپسی نداشتیم
کودک بودیم وُدلواپسی نداشتیم
وَ نمیدیدیم ،
که دارد پیر میشود مادر!
نگرانیهایِش را نمی دیدیم
دردهایِ در اداهامان را نمیدیدیم وُ
پیر شدنهایش را در بهانههامان را هم،
نمیدیدیم
بوسهاش را قشنگ میدیدیم
قشنگِ خوبم!
علاقهیِ عزیزم!
علاقه جانِ من!
حالا بگذار بخوابد
حالا که میدانی بیقراریهایت دلگیرش میکند وُ
زجههایت، آزارش میدهد
وَ سفر را سخت میکند وُ تلخ!
حالا،
پَسِ سالهایِ کار وُ
مادری
سالهایِ شب بیخوابیِ
سالهایِ روز دلواپسی
کجایی، چر ا دیرکردهای
نمیآیی!
دارد آرام میخوابد.
یادت هست؟!
اگر تمام روزها هم سر ساعتی مشخص میرسیدی باز هم دیرکرده بودی وُ
مادر،
مادربود وُ نگران!
پس آرام بگیر گلم
آرام بگیر!
صبوریت را زیاد کن وُ دلتنگیهایت را غروب پنجشنبه شمع روشن کن
حیاط خانه را جاروب کن وُ گُلها را از علف هرزها
دور کن
موهایت را از ژولیدهگی رها کن وُ
دستی به صورتِ آینه بکش
جانمازَش را مرتب کن .
چادر نمازش را اتو بزن.
بگذار کنار پنجره صلات کُند
صبح شود
خدا را بیدار کند وُ
روز را شروع شود
قران را بگیران وُ ترانه هایش را بخوان
از حمد شروع کن وُ
به وعده پرودگار آرام گیر وُ خدای را منت بده وُ بهشتاش را
مژده،
که مادر میآید!
برایَش نماز به پا دار وُ قنوتی از حافظ بخوان
برایَش نذر نگاه دار وُ
نان به نانوا دِه
وَ نانِ تازهِ نانوا به ناناندار
یادت باشد!
حتمن یادت باشد
چراغ خانه را همیشه روشن نگاه داری.
خانه را که روشن نگاه داری
دلَت که آرام گیرد
شیونهایت که گریه شود وُ
گریههایت به دلتنگی وُ
دلتنگی وُ
دلتنگیهایت به لبخند
بر قابِ بر دیوار
دلتنگی؛
که نمیشود که نباشد، اما
قاب که لبخندت را ببیند
مادر هست!
همیشه هست
مگر میشود مادر نیاید
مگر میشود مدام کسی رادوست داشت وُ او نباشد
یادی که زیبا است وُ نامی که جاودان است
همیشه هست.
وَ در همهجا هست.
به یاد داشتنِ همیشه وُ دلتنگیِ آرام یعنی حضور مدام وُ
مداومِ آنی که دلتنگَش شده ای
پس،
تو را به جانِ مادرقسم
بگذار بداند بزرگ شدهای!
آرام که شدی،
پنجره را باز کن وُ سجادهاش را روبه ماه بگذار
کمی نان وُ خرما برای افطار بگیر وُ
یک لیوان چایِ خوش رنگ وُ یک سفره زیبا بچین
بعد تسبیح کهنهاش را که بویِ عمر رفته وُ دعاهایِ تازهاش را میدهد را
بردار وُ ذکر هایَت را شروع کن
سلام مادر وُ سلام مادر وُ سلام
دوستت دارم، مادر را
آرام بگیر مادر وُ دلت برایَش تنگ شدهها را
دلتنگیها را بگو وُ بغض را گریه کن
بگو که زود رفتی
بگو کاش بودی
بگو که دوستش داشتی
بگو که گاهی بهانه میگرفتی وُ برایِ بیشتر پیشش بودن،
مدرسه نمیرفتی
بگو که عاشق شدهای، خوبی
بگو که خوب عاشق شدهای!
بگو که عاشقانه را خوب،
از او آموخته ای
بگو که دوستش داری
حرف بزن
از هرچه به هیچ نمیتوانی بگو... تا
به ماه که رسیدی
چشمهایت که آرام شد وُ
در هم رفت
مادر میآید.
نمیشود که برایِ نگاهِ خوابِ شبانهات وُ
آرامشِ خیالش نیاید
آخر باید پتو را روی سرت بکشد
گونههایِ کودکیات را ببوسد
وَ بر لبهایِ خوابت عشق بیاموزد
که مادر است
تو را دوست دارد.
یادَت نرود :
پنج شنبهها برایِ عبادَتَش بروی
امشب که آمد
از قول من هم مهربانیِ همهیِ سالهایَش را ببوس.
مادر؛
مادر است دیگر
افشین صالحی
مرداد 1390