دارد این تو میآیی خسته میکند باد را وُ
باغ را
باد بیمزه هِی عطری از تو را از نمیدانم کجا میآورد وُ
هِی سربهسر درخت میگذارد
باور کن این درخت خسته است
بعد میپاشدت به حیاط وُ گُلها بلند میشوند
تند دستی به رویِ خود میکشند وُ
تو آمدهای را شکوفه میشوند
باور کن، چند تار بیشتر برایشان گُل نمانده
خود را میآرایند
زیبا میشوند
عروسکت!
میرود هی لباس عوض میکند
کلاهگیسهای آنجوری میگذارد
(میگوید مُد است تو خوشت میآید)
هی پدر آینه را درمیآورد، آینهای که دارد به خودش میرسد
خودش را پاک میکند وُ
هی باید بگوید خوب است همین خوب است
بعد تو آمدهای را به ناودان میگویند
ناودان به جاده سوت میزند وُ
جاده
جادهای که هنوز خودش را نبخشیده که راهِ رفتنِ تو شده
جادهای که بعدِ تو به خانه نرسیده، تمام میشود
جادهای که نزدیکهایِ خانه،
خود را تسلیم علف کرده
بیچاره هوُل میشود
داسی میگیرد وُ خودش را میآراید وُ علف هرزهایش را به باد میدهد
بعد پرنده میرود بالای خانه
تو نیستی!
میرود بالاتر از خانه
میرود بالای هرچه ابر وُ هرچه...
باد میآید
پوزخند میزند
وَ قهقه به همهشان میخندد
حالا،
این تو میآیی
به باد هم حال نمی دهد
دارد عطری تازه میپاشد
خود دانی!
اما من؛
نه رقص به عطرِ باد میکنم
نه اخم به جادهیِ خسته
من اما
آدمم!
وَ هنوز، عاشقِ توأم.
افشین صالحی
...