وَ عشق...
درست زمانی میآید که باید
وقتیکه در خروارها شعر سهراب تنهاییهای خویش را میجویی
وقتیکه نشان پری کوچک غمگینَت را از فروغ میگیری
وقتیکه قرار میشود یک قلب برای زیستن کافی باشد
وقتیکه با حافظ میبخشی سمرقند و بخارا را و وقتی بارانَت آغاز باریدن میکند
درست در همان لحظه چشمهایی میآید، نگاهت میکند و میرود.
دیگر تو میمانی و این دلتنگی، دلتنگیای که میگویند شیرین است.
تو و دلتنگیای که باید دوستش بداری چراکه سالهای سال کنارت مینشیند از صبح سلام تا غرب خدانگهدار
دوباره دچار میشوی
شاعر میشوی
سطر، سطر حرف میرانی
بلندبلند آواز را رها میکنی تا شاید، شاید
دلتنگیهای تو را نیز باد ترانهای بخواند
که شاید ری را از یوش تا همینجا صدایت کند
یا هلیا از شهری که دوست میداشتی گواهی دهد
بر سکوت آدمی، بر آواز سنگ، بر مرگ و بر درنگ
گواهی دهد بر اینکه من رازدار حرفی از دهان فردایم
که جهان را نامی نیست غیر تو
گواهی به اینکه خوابم نمیآید...
و از آن لحظه است که دیگر خوابت نمیآید، نه اینکه نمیخوابی، اینکه دیگر نمیدانی کدام لحظهات را خوابیدهای وُ
کدام لحظهات را بیداری.
مثل همین لحظهای که برایتان هی حرف میزنم وُ
هر تعریف میکنم وُ
هی شاعر میشوم و هنوز نمیدانم که خوابم یا بیدار!
به خود که می آیی میبینی بر نردههای ایستگاه رفته قیصر تکیه داده ای
وَ به انتظار قطار رفته ایستادهای
میگویند عشقی پایدار میماند که به نرسیدن بیانجامد!
نمیدانم، نمیدانم
از حضور دائمی عشق میدانم
از شکوه و بزرگی آن، از درد و رنجی که با خود همراه میآورد
از غمخندی که از کنارههای خود میگذراند
از حدود عاشقی میدانم و از تداوم چشمهایی که عاشقش شدم
اما از آنچه در آن لحظه بر من رفت چیزی به یاد ندارم و آن لحظهای است که اگر هزار سال کنارت باشد باز نمیدانی به چه چیز آن لحظه پایدار ماندهای و عاشق
لحظهای که هزاران هزار بار و سالهای سال تکرار و تکرار شود باز درنمییابی
آنچه را که در آن چشمها جاری بود...
میخواهم به تولد دوباره روزهای کودکی بیندیشم
به آنهمه ستارهای که شمارشش
خوابِ خوبِ کودکیام را هدیه میکند
به خواب خوب خاطره
به دوباره زندهگی
نهم آبان 88
افشین صالحی
...